آرینآرین، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

آرین مرد کوچولوی مامانی

بیست و دو ماهگیت مبارک نفسم

سلام عشق مامانی پسر قشنگم این روزها اونقد بازیگوش و شیطون شدی که اصلا وقت نمیکنم به وبلاگت سر بزنم و اینکه دوس دارم لحظه به لحظش و باتو باشمو و عشق کنم از در کنار تو و بودن و دنیای شیرینه کودکانت عید سفری داشتیم به بوشهر پیش عمه و پسرعمت آرش به شما که خوش گذشت چون همش بازی میکردی و شیطنت ولی خب راه سفر طولانی بودو شما خیلی خسته شدی چن تا عکس ازت گرفتم که میزارم برات   عاشق تعجب کردنتم   خلیج فارس     عشقای من   اخم مردونتو فداااااااا             ...
24 فروردين 1394

بیست ماهگیه و سفری به فریدونکنار

اخرای سال نود و سه با دوستای من و بابا رفتیم ویلا فریدونکنار خیلی خوش گذشت بماند که شما همش نق میزدی ولی بازم بهت خوش گذشت و حسابی بازی کردی رفتیم بولینگ ، اتیش روشن کردیم از روش پریدیم . اهنگ گذاشتیم رقصیدیم ، شماهم که کلی کباب خوردی و حال کردی .         ...
29 اسفند 1393

واکسن هیجده ماهگی

واکسن هیجده ماهگی رو هم بالاخره زدی تا چندساعت اول که چیزی حالیت نبود بدو بدو میکردی ولی از غروبش دیگه راه نرفتی فقط نشستی و دستور دادی من و باباییتم گوش به فرمانت بودیم همش برات کمپرس سرد و گرم میزاشتم تا کمی از دردات اروم شه خداروشکر تب همم نکردی الان که سه روز ار واکسنت میگذره خوبه خوب شدی دیگه ناله نمیکنی قربون مرد کوچولوی خودم    وقتی که اومدی خونه بعد واکسن شبش دیگه بیحال شدی  نشسته بودی فیلم میدیدی و دستورمیدادی  فرداش دیگه راه افتادی    عاشق شکلاتی   ...
6 دی 1393

شب یلدا

  همه لحظه های پایانی پاییزت ، پر از خش خش آرزوهای قشنگ یلدات مبارک پسرم   امسال دومین سالیه که تو یلدا پیش منو بابایی هستی چقدر باتو همه چی خوبه پسرم . امسال بزرگتر شدی و خیلی بهت خوش گذشت مخصوصا یه روز قبل شب یلدا شما پسردایی بابایی که چهار ماهش بود به همراه دایی و زندایی جون و دل ارام و دیدی که از راه خیلی دوری اومده بودن پیشمون و من و شما اولین باری بود که میدیدیمشون و اون روز هم خیلی بهت خوش گذشت حیف از اینجا رفتن کانادا و معلوم نیس چن سال دیگه ببینیمشون ولی عکس ها همیشه یاداور خاطراتن  عاشق نون گردویی هستی وقتی به من بوس میدی این النا چون دخترعموی خوشمل شماس خونه مادرجون ...
6 دی 1393

هیجده ماهگیت مبارک مامانی

با تو بودن چقذر قشنگه انقد خوبه که نمیدونم لحظه ها و ثانیه ها چطور میگذرن . عشق مامان اخر این ماه واکسن داری ولی اصلا ناراحت نیستم چون هیچوقت بعد واکسن زدن گریه نکردی چون میدونی یه مرد که گریه نمیکنه . این روزها همش میبرمت بیرون همیشه خونه ی دوستام میریم باهم کلی بهت خوش میگذره و شیطونی میکنی یه چند تا عکس جدیدم ازت گرفتم که میزارم   وقتی که میخوابی پاهاتو میندازی روهم وقتی غرق تماشای فیلمی وقتی شال مامانو میزاری التماس میکنی ببرمت دده   چشماشو بسته مثلا ما نمیبینیمش اینم تیپ جدیدته با کلاه شاپو   چقدم بهت میاد   مشغول پاستیل خوردن    ...
4 آذر 1393